مثل همیشه، یکی بود، یکی نبود.

در گوشه‌ی جنگلی، یک درخت کاج بود. روی تنه کلفتِ کاج، سوراخ کوچکی بود. توی این سوراخ تنگ و تاریک، ننه کفش دوزک با دختر یکی یک دانه‌اش خال‌خالی زندگی می‌کرد.

ننه کفش دوزک با پوست سرخِ سنجد، کفش‌های کوچک و بزرگ می‌دوخت.

او از صبح تا شب سرش گرم کار بود. ولی خال‌خالی از صبح تا شب، پشت پنجره خانه می‌نشست و بیرون را نگاه می‌کرد. جنگل پر از برف را می‌دید و آه می‌کشید و غصّه می‌خورد. خال‌خالی دلش از خانه بیرون برود، بازی کند، سر به سر شَتِه‌هایِ سبز و سیاه بگذارد، دنبال شاپرک‌های بال رنگی بدود، اما... توی آن برف و بوران مگر می‌شد از خانه بیرون رفت؟ نه که نمی‌شد! برای همین بود که خال‌خالی غصه می‌خورد و آه می‌کشید.

یک روز، خال‌خالی دیگر خیلی دلش گرفت. طاقتش تمام شد. پیشِ مادرش رفت و گفت: «ننه جان، بس است دیگر! چقدر کفش می‌دوزی؟ حوصله‌ام سر رفت. بلند شو کارِ دیگری بکنیم.»

ننه کفشدوزک گفت: «آخه ننه جان، من اگه کفش ندوزم که اسمم را کفش دوزک نمی‌گذارند. تو هم غصّه نخور. همین روزها بهار می‌آید، هوا خوب می‌شود و تو می‌روی به بازی و تماشا.»

خال‌خالی خوشحال شد و گفت: «ننه جان، کی بهار می‌شود؟»

ننه کفشدوزک گفت: «وقتی که برف‌ها قطره قطره آب شوند.»

چند روز بعد، وقتی خال‌خالی پنجره را باز کرد بویِ عطری شنید. بعد هم گل شقایق را دید که روی ساقهِ سبز شِکفته بود.

خال‌خالی خیلی خوشحال شد. او دیگر مطمئن بود که بهار آمده. دوید و رفت و ننه‌اش را آورد دَم پنجره. گل شقایق را به او نشان داد و گفت: «ببین ننه جان! گل هم باز شده. دیگر بهار آمده!»

اما ننه کفشدوزک باز هم سَری تکان داد و گفت: «نه، ننه جان با یک گل بهار نمی‌شود! باز هم باید صبر کنی، بالاخره بهار می‌آید.»

خال‌خالی با غصّه گفت: «باشه، باشه، صبر می‌کنم.» و باز هم صبر کرد.

یک هفته گذشت. خال‌خالی دید که برف‌ها قطره قطره آب می‌شوند؛ اما به خودش گفت: «نه، هنوز بهار نیامده، باید صبر کنم.»

از آن روز به بعد، کار خال‌خالی این بود که روز شاخه درخت‌ها به دنبال جوانه بگردد.

بالاخره یک روز روی شاخه‌ای جوانه دید. از خوشحال داد و فریاد راه انداخت. به سراغ ننه‌اش رفت و گفت: «آی ننه جان! درخت جوانه زده. بهار آمده، بهار آمده!»

اما ننه کفشدوزک گفت: «نه ننه جان. بایک جوانه که بهار نمی‌شود! صبر کن تا گل‌ها هم باز شوند.»

کنارِ جویِ آب، ساقه‌ِی سبز گلی سرش را از لای برف‌ها بیرون آورده بود. وقتی ننه کفشدوزک حرفِ گل را زد خال‌خالی یادِ آن ساقه سبز افتاد. سرش را از پنجره بیرون آورد و داد کشید: «آقای ساقه سبز! پس کی گل می‌دهی؟»

چند روز گذشت. یک روز، خال‌خالی مثل همیشه پشت پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا می‌کرد. خورشید خانم سرش را از لایِ ابرها بیرون آورده بود و او را تماشا می‌کرد. یک دفعه خال‌خالی صدای چیک چیک شنید. بعد هم چند قطره آب روی سرش ریخت. بالای سرش را نگاه کرد، دید که برف بالای پنجره دارد آب می‌شود.

خال‌خالی با خوشحالی مشتش را از قطره‌های آب پُر کرد. بعد، دوید و پیش مادرش رفت و داد کشید: «آی ننه جان! های ننه جان! تماشا کن! برف‌ها دارند آب می‌شوند. بهار آمده، بهار آمده!»

ننه کفشدوزک نگاهی به مشت پُر از آب خال‌خالی کرد و گفت: «نه ننه جان، با یک قطره آب که بهار نمی‌شود! صبر کن. صبر کن تا درخت‌ها هم جوانه بزنند. آن وقت بهار می‌آید.»

دو هفته گذشت. خال‌خالی دید که روی شاخه درخت‌ها پُر از جوانه شده، اما به خودش گفت: «نه،‌ هنوز بهار نیامده، باید صبر کنم.»

مدتی دیگر هم گذشت. کنار رودخانه پر از گل شقایق شد. تمام برف‌ها آب شد. تمام برگ‌ها سبز شد و عطر گل‌ها و شکوفه‌ها همه جا را پر کرد.

بهار خیلی وقت بود که رسیده بود، اما خال‌خالی هنوز منتظر بود که بهار از راه برسد.

یک روز، ننه کفشدوزک چادرش را به سر کرد و به خال‌خالی گفت: «ننه جان، زود باش می‌رویم دیدن خاله قورباغه و بچه‌هایش.»

خال‌خالی با تعجب گفت: «ولی تا بهار نرسد خاله قورباغه و بچه‌هایش از خواب زمستانی بیدار نمی شوند.»

ننه کفشدوزک خندید و گفت: «خب، مگر نمی بینی که بهار رسیده، همه جا پر از گل و جوانه شده و برف ها آب شده‌ است.»

خال‌خالی باورش نمی‌شد. پرسید: «راست می‌گویی؟حالا حتماً بهار رسیده است؟»

ننه‌اش گفت: «بله رسیده‌، زرود باش برویم گردش کنیم.»

خال‌خالی به راه افتاد.

آن بهار، به نظر خال‌خالی، زیباترین بهاری بود که تا آن موقع دیده بود. چون خیلی انتظارش را کشیده بود. خیلی...